وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : یک دوست
چند روزی بیشتر از تولد برارد کوچک تر ساکی کوچولو نگذشته بود که ساکی کوچولو از پدر و مادرش درخواست کرد اجازه بدهند او با کودک تنها باشد. اما مادر و پدرش فکر می کردند ساکی کوچولو هم مثل بچه های 4چهار ،پنج ساله ی دیگر به برادرش حسودی می کند و می خواهد آسیبی به او برساند به همین دلیل جوابشان نه بود. اما آثاری از حسادت در رفتار ساکی کوچو.لو دیده نمی شد با برادرش بسیار مهربان و خوش رفتار بود وهر روز اشتیاقش برایتنها ماندن با برادرش زیاد تر می شد . پس مادر و پدر تصمیم گرفتند او را با برادرش تنها بگذارند ساکی کوچولو از این که می توانست با کودک تنها باشد بسیار خوش حال شد. در به طور کامل بسته نشده بود و مادر و پدر از لای در یواشکی او را می دیدند. ساکی کوچولو سرش را نزدیک کودک کرد و گفت: نی نی گوچولو به من بگو خدا چه جوریه؟؟!!!!! داره یادم میره!!!!!!! نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |